خسته ام از درک کردنِ اطرافم
از راه آمدن با پاهای هر سایه به جز خودم

خسته ام از کنار آمدن
با ژست خود ساخته ی بیلبوردها
ازینکه باید
همه را بفهمم و هیچکس مرا نفهمید

از غرور بادکرده زیر گلوی این همه مجسمه
خسته ام
از تویی که پشت سرم
نقش اول تمام قصه هایی
از خودم
که هیچ کجای قصه ی تو نبوده ام
از خودکارم
که اشکهایش
بغض محفل یک عالمه خنده شده
از فلانی
که نقل مجلس یک عالمه بی انصاف شده

خسته ام
از آشنایانی که هیچوقت دوست نبودند
از اینهمه آدم آشنا
از همه چی از همه کس
از خودم
از تویی که این نوشته را میخوانی
از آخر این شعر که همه اش را خط زده ام


بر تو چون ساحل آغوش گشادم
در دلم بود که دلدار تو باشم
«وای بر من که ندانستم از اول»
«روزی آید که دل آزار تو باشم»

بعد از این از تو دگر هیچ نخواهم
نه درودی، نه پیامی، نه نشانی
ره خود گیرم و ره بر تو گشایم
زآنکه دیگر تو نه آنی، تو نه آنی

فــــــــــــــــروغ

سر خود را مزن اینگونه به سنگ


دل دیوانه ی تنها , دل تنگ


منشین در پس این بهت گران


مدران جامه ی جان را ، مدران


مکن ای خسته در این بغض درنگ


دل دیوانه ی تنها ، دل تنگ


پیش این سنگدلان قدر دل و سنگ یکی است


قیل و قال زغن و بانگ شباهنگ یکی است


دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین


چه دل آزارترین شد ، چه دل آزارترین ؟


نه همین سردی و بیگانگی از حد گذراند


نه همین در غمت اینگونه نشاند ؟


با تو چون دشمن دارد سر جنگ


دل دیوانه ی تنها ، دل تنگ


ناله از درد مکن


آتشی را که در آن زیسته ای سرد مکن


با غمش باز بمان


سرخ رو باش از این عشق و سرافراز بمان


راه عشق است که همواره شود از خون رنگ


دل دیوانه ی تنها ، دل تنگ


فریدون مشیری


اشک رازی‌ست
لبخند رازی‌ست
عشق رازی‌ست

اشک آن شب لبخند عشقم بود.


قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...

من درد مشترکم
مرا فریاد کن.


درخت با جنگل سخن می‌گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می‌گویم

نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه‌های تو را دریافته‌ام
با لبانت برای همه لب‌ها سخن گفته‌ام
و دست‌هایت با دستان من آشناست.

در خلوت روشن با تو گریسته‌ام
برای خاطر زندگان،
و در گورستان تاریک با تو خوانده‌ام
زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال
عاشق‌ترین زندگان بوده‌اند.


دستت را به من بده
دست‌های تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن می‌گویم
به‌سان ابر که با توفان
به‌سان علف که با صحرا
به‌سان باران که با دریا
به‌سان پرنده که با بهار
به‌سان درخت که با جنگل سخن می‌گوید

زیرا که من
ریشه‌های تو را دریافته‌ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست.



احمد شاملو


باز باران بی ترانه
باز باران با تمام بی کسی‌های شبانه
می‌خورد بر مرد تنها
می‌چکد بر فرش خانه
باز می‌آید صدای چک چک غم
باز ماتم

من به پشت شیشه تنهایی افتاده
نمی‌دانم، نمی‌فهمم
کجای قطره‌های بی کسی زیباست؟

نمی‌فهمم، چرا مردم نمی‌فهمند
که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می‌لرزد
کجای ذلتش زیباست؟
نمی‌فهمم

کجای اشک یک بابا
که سقفی از گل و آهن به زور چکمه باران
به روی همسر و پروانه‌های مرده‌اش آرام باریده
کجایش بوی عشق و عاشقی دارد؟
نمی‌دانم

نمی‌دانم چرا مردم نمی‌دانند
که باران عشق تنها نیست
صدای ممتدش در امتداد رنج این دل‌هاست
کجای مرگ ما زیباست؟
نمی‌فهمم

یاد آرم روز باران را
یاد آرم مادرم در کنج باران مُرد
کودکی ده ساله بودم
می‌دویدم زیر باران، از برای نان

مادرم افتاد
مادرم در کوچه‌های پست شهر آرام جان می‌داد
فقط من بودم و باران و گل‌های خیابان بود
نمی‌دانم
کجای این لجن زیباست؟

بشنو از من، کودک من
پیش چشم مرد فردا
که باران هست زیبا، از برای مردم زیبای بالادست
و آن باران که عشق دارد، فقط جاری ست بر عاشقان مست
و باران من و تو درد و غم دارد
خدا هم خوب می‌داند
که این عدل زمینی، عدل کم دارد


آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست
حق با سکوت بود ، صدا در گلو شکست

دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست

سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست

ای داد ، کس به داغ ِ دل ، باغ ِ دل نداد
ای وای ، های های عزا در گلو شکست

آن روزهای خوب که دیدیم ، خواب بود
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست

« بادا » مباد گشت و « مبادا » به باد رفت
« آیا » ز یاد رفت و « چرا » در گلو شکست

فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست

تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا . . . در گلو شکست

قیصر امین پور

قطار می‌رود

تو می‌روی

تمامِ ایستگاه می‌رود...

و من،

چقدر ساده‌ام

که سالهایِ سال

در انتظارِ تو

کنارِ این قطارِ رفته ایستاده‌ام

و همچنان

به نرده‌های ایستگاهِ رفته

تکیه، داده‌ام!


قیصر امین پور


ﯾﮏ ﺣﺮﻑِ ﺳﺎﺩﻩ ﯼِ ﮐﻮﭼﮏ ،
ﮔﯿﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺗَﻪ ﮔﻠﻮﯾَﻢ ،
ﺩﺭُﺳﺖ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎﯾﯽ ، ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﺯِﻧﺪﮔﯽ ﭘﯿﻮَﻧﺪ ﻣﯿﺪَﻫﺪ،
ﻣﺜﻞ ﺗﺮﺩﯾﺪ ﭼﺸﻤﺎﻧَﺖ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺣَﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩﯼ ،
ﻣﺜﻞ ﻟَﺒﺨﻨﺪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺣﺎﻻ ، ﺩِﻟَﻢ ﺑﺮﺍﯾِﺸﺎﻥ ﺗَﻨﮓ ﺷﺪﻩ ،

ﺁﻩ ...
ﯾِﮏ ﺣﺮﻑِ ﺗﻪ ﮔَﻠﻮﯾﻢ ﮔﯿﺮ ﮐَﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﯾِﮏ ﺣَﺮﻑ ﻣِﺜﻞ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ :

ﺩِﻟﻢ ﭼﻘَﺪﺭ ﺑَﺮﺍﯾﺖ ﺗَﻨﮓ ﺍﺳﺖ....


زندگــــی کردن که به همین راحتــــی ها نیست جان من!
باید باشد بهانه هایی که نـــــــــبودشان نــــــــابودت کنند..
مثل خنده های کسی..
نگاه خاصی..
صدایی..
چشم هایی..
تکه کلام هایی..
اصلا ادم باید برای خودش نیمکت دونفره ای داشته باشد...
تا عصر به عصر به ان سر بزند..
شب که شد باید شب بخیــــرهایی را بشنود..
باید باشند کوچه ها و خیابان و پیاده روهایی که از قدم هایت خسته شده اند..
فنجان های قهوه ای که فالشان عشق باشد..
میزی در کافی شاپ باید شاهد خاطرات ادم باشند..
باید باشند ریتم ها و موسیقی هایی که دگرگونت کنند..
حتی باید بوی عطری خاص در زندگیت حس شود..
دست خطی که دلت را بلرزاند..
عکسی که اشکت را در آورد..
باید باشند...


اشـتـبـاه مـي‌کـنـنـد بـعـضـي‌هـا

کـه اشـتـبـاه نـمـي‌کـنـنـد !

بـايـد راه افـتـاد ؛

مـثـل رودهـا کـه بـعـضـي بـه دريـا مـي‌ رسـنـد

بـعـضـي هـم بـه دريـا نـمـي‌ رسـنـد ..

رفـتـن ، هـيـچ ربـطـي بـه رسـيـدن نـدارد !

"سيد علي صالحي"


این بار اگر تورا دیدم غریبه ترین آشنای من خواهی بود...
همه خاطراتت چشم به هم زدنی از کنارم عبور میکند...
به نامردیت قسم دیگر برایم مرده ای...
دیگر حتی چشمهایم را هم نمیگیرم!!
راحت باش...
نقابت را بردار..


آه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم!

فروغ فرخزاد


لمس کن کلماتی را

که برایت می نویسم

تا بخوانی و بفهمی چقدر جایت خالیست ...

باید واژه ها را ادب کنم...

یعنی چه که

تا پلک به هم می زنم

چراغ به دست می گیرند

و صفحه را روشن می کنند

از خاطرات تو...!!



عاقبت

همه‌ی ما

زیر ِ این خاک

آرام خواهیم گرفت

ما که روی ِ آن

دمی به همدیگر

مجال آرامش ندادیم!


ابری سرگردان

میان دل آسمان

برگی سرگشته

در تلاطم رود

دلی بی تاب

در قفس سینه

همه شناور و

در پیِ تعلقی معلق اند.

کاش یکی شنا می آموخت


امروز تو دیگر نیستی
و من در غم نبودن تو
درد میکشم
یک چیز را میدانی ؟
زمانی که بودی هم
از ترس اینکه روزی شاید نباشی
باز هم درد میکشیدم .

                                              من و خیال تو باز به هم رسیده ایم

                                                        سر در آغوش هم

                                                             بغضی گنگ

                                                   هق هق هایی بی صدا

                                                        دقیقه هایی زرد ...

                                    كاش می دانستی خیال تو در این سوی تنهایی

                                                        با من چه می كند

قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟
از کجا وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی، اما ،‌اما
گرد بام و در من
بی‌ثمر می‌گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آن‌جا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آن‌جا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه‌های همه تلخ
با دلم می‌گوید
که دروغی تو، دروغ
که فریبی تو، فریب
قاصدک هان، ولی ... آخر ... ای وای
راستی آیا رفتی با باد؟
با توام، ای! کجا رفتی؟ ای
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خکستر گرمی، جایی؟
در اجاقی طمع شعله نمی‌بندم خردک شرری هست هنوز؟
قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می‌گریند

مهدی اخوان ثالث




گاه می رویم تا یرسیم.کجایش را نمی دانیم.فقط می رویم تا برسیم.
بی خبر از آن که همیشه رفتن راه رسیدن نیست. گاه برای رسیدن باید نرفت.باید ایستاد و نگریست.
باید دید. شاید رسیده ای و ادامه دادن فقط دورت می کند.گاه رسیده ای و نمی دانی
گاه در ابتدای راهی و گمان می کنی رسیده ای و گاه هیچ گاه نمی رسی.
مهم رسیدن نیست.مهم آغاز است که گاهی هیچ وقت نمی شود و گاهی می شود بدون خواست تو.
دانایی می گفت تصمیم نگیر.اگر گرفتی شروع را به تاخیر انداختن نرسیدن است.
کاش می شد شروع کرد هر آنچه را باید.
گاهی که دل گیر می شوم می نویسم و این کلمات تنها همدم های تنهاییم می شوند.گاه فکر می کنم در آغازم و گاه خود را در پایان می بینم.گاه شعر می گویم و گاه شعر مرا
گاه دلم آن چنان می گیرد که می نویسم و گاه چناه می نویسم که دلم می گیرد.......
دور شدم از اصل انگار
پس تنها راه رسیدن رفتن نیست
گاه باید ایستاد و نگریست به مسیر طی شده
گاه باید به پایان رساند تا رسید
و گاهی باید رسید تا به پایان رساند
گاهی هم آغاز نکردن یک مسیر بهترین راه رسیدن است
پس بنگر به مسیر....به خودت...به پایان.....حال اگر فکر می کنی باید رفت تا رسید
درنگ نکن


دنيا را هم كه بگردم

باز در بهار

به رنگ چشمهای تو می رسم

چشمهايی كه عشق را

چه ساده ...

سطر به سطر

در پس كوچه های قلب من

قلم زد...

نوشت و نوشت.....

بی خبر از آفرينش شعر نابی

كه اهنگش با هيچ سازی كوک نيست!

جز به آوای بودنت

در بطن زندگی ام...



این روزا عادت همه رفتن و دل شکستنه
درد تموم عاشقا پای کسی نشستنه

این روزا درد عاشقا فقط غم و ندیدنه
مشکل بی ستاره ها یکم ستاره چیدنه

این روزا کار آدما دلهای پاک و بردنه
بعدش اونو گرفتن و به دیگری سپردنه

این روزا کار آدما تو انتظار گذاشتنه
ساده ترین بهانشون از هم خبر نداشتنه

این روزا سهم عاشقاغصه و بی وفاییه
جرم تمومشون فقط لذت آشناییه


زمان در تنهائی می دانی چگونه صرف می شود ... ؟

از ترس ِ آینده ...

حال َت به هم می خورد و ...

گذشته را بالا می آوری ...



.میروم اما زیر باران
میخوانم اما زیر باران
مینوشم اما زیر باران
میگریم اما زیر باران
همچو آتش حاصل از باران
میسوزم زیر باران


میخواهم اعتراف کنم
ببخشید
انتظارم
زیاد است از تو
زیاده خواهی کردم
فکر کردم تو هم مثل من مرا دوست داری
ببخشید
اشتباه کردم
اشتباه همیشه از من است
که فکر میکنم
تو مرا به اندازه ای دوست داری که من تو را دوست دارم
ببخشید
دوستت دارم را در زبان همه میگویند و من فقط سکوت میکنم
کدام یک ثابت میکنیم دوستت دارم را
من یا همه؟


گاه دلتنگ می شوم

دلتنگتر از همه دلتنگی ها

گوشه ای می نشینم

و می شمارم

صدای شکستن ها را

نمی دانم من کدام امید را نا امید کرده ام

و کدام خواهش را نشنیدم

و به کدام دلتنگی خندیدم

که این چنین دلتنگم

دلتنگم...


عزیزم...
شاید روزی از روزها
در گذر این ایام پر حسرت
دچار لحظه هایی شدم
که از بیان واژه ای هـــم
در مانده باشـــم!
و از تمـــام این منِ خسته
تنها نگاهی بماند
که خیره است به تو !
که می بیند اما یادش نیست..
که می شنود اما حواسش نیست..
که غرق در خودش
می خزد به آغوش تنهایی ...
جایی که هرشب به جای تو
پنـــــــــــاه دردهایش بود!
اگر روزی
چنان خسته و مبهــــوت بودم..
و بی حواس!
تنهایم نگذار..
مرا در آغوشت بگیـــــــر..
به یادم بیاور
تمـــــــــــام لحظه هایی را که عاشقت بودم..
که دیوانه وار عاشقت بودم..
تمام این روزها را
بــــــــــــرای من
از نو بخــــوان!
و تمام سروده هایی
را که به عشق تو ...
از واژه به عاشقانه رسید !
رو به روی من بشین
برایم قهوه بریز
دستهایم را بگیر
به چشمهـــــــــــای خسته ام نگاه کن
و شعر بخوان..
و به یادم بیار...
و به یادم بیار...
نمی خواهم روزی بمیرم
و فراموش کرده باشم
که اینچنین عاشقت بوده ام !


راز من، راز تو، راز زندگی ....

خستگی های مفرط روح..

دلتنگی های بی نشانه ی دل..

اشكهای پنهانی!

تمام راز من است، اين روزها!


آه که چه آسان گذشت

پیشِ من نشستن ها

و تمــــــامِ قدم زدن های عصرگاهی مان

چه تنها گذاشتند ما را

پاییزهای طلاییِ همیشه عاشق...

و تو...

که ندانستم چگونه در نهایتِ ناباوری هایم

به افقی دیگر خیره شدی

که هیچ گاه

مسیرِ نگاهت

به چشم های من

ختم نشد.....


حرف آخرت همین بود؟ خداحافظ؟

صبر میکردی اشکهای روی گونه ام خشک شود و بعد میرفتی ،

حتی تو برای آخرین بار هم که شده آرامم نکردی ...

گفتی خداحافظ و رفتی ، چقدر تو بی وفا هستی....


من یاد گرفته ام

وقتی بغض می کنم

وقتی اشک می ریزم

منتظر هیچ دستی نباشم

وقتی از درد زخم هایم به خودم می پیچم

مرهمی باشم بر جراحتم

من یاد گرفته ام

که اگر زمین می خورم

خودم برخیزم

من یاد گرفته ام راهی را بسازم به صداقت

من یاد گرفته ام

که همه رهگذرند

همه...