عزیزم... شاید روزی از روزها در گذر این ایام پر حسرت دچار لحظه هایی شدم که از بیان واژه ای هـــم در مانده باشـــم! و از تمـــام این منِ خسته تنها نگاهی بماند که خیره است به تو ! که می بیند اما یادش نیست.. که می شنود اما حواسش نیست.. که غرق در خودش می خزد به آغوش تنهایی ... جایی که هرشب به جای تو پنـــــــــــاه دردهایش بود! اگر روزی چنان خسته و مبهــــوت بودم.. و بی حواس! تنهایم نگذار.. مرا در آغوشت بگیـــــــر.. به یادم بیاور تمـــــــــــام لحظه هایی را که عاشقت بودم.. که دیوانه وار عاشقت بودم.. تمام این روزها را بــــــــــــرای من از نو بخــــوان! و تمام سروده هایی را که به عشق تو ... از واژه به عاشقانه رسید ! رو به روی من بشین برایم قهوه بریز دستهایم را بگیر به چشمهـــــــــــای خسته ام نگاه کن و شعر بخوان.. و به یادم بیار... و به یادم بیار... نمی خواهم روزی بمیرم و فراموش کرده باشم که اینچنین عاشقت بوده ام !
+ نوشته شده در چهارشنبه نهم اسفند ۱۳۹۱ ساعت 20:59 توسط مجتبی
|
سلام خدمت شما بینندگان گرامی... از این که به وبلاگ من سر زدید ممنونم! خوشحال میشم نظراتونو در باره وبلاگم و مطالبش بدونم... ______________________________